نامه ای برای پدر – کمال الدین بورقانی

دو سال از بهمن سرد و تلخ ۸۶ سپری می شود.  معنی رفتنت را بر باد رفتن آرزوهای به ثمر ننشسته ات تصویر می کردم و آغوش سرد خاک را نه فقط برای تو که برای آزادی و حقیقت گشوده می یافتم.  زمانه تلخی بود. دیوانگان مست از قدرت چنان می تاختند که رنگی جز سیاهی در افق پهن دشت ایران نظاره نمی شد. همانهایی که سالها بعد از رقم زدن دوران طلایی مطبوعات هر هفته به بیدادگاه مرتضوی می خواندنت و مهرورزیشان را با انفصال از خدمتت عرضه کردند. توهم قداست و کم خردی و کوته بینی این جماعت، میدان رقابتی آفریده بود برای بی آبرو کردن ایران و ایرانیان در منظر جهانیان. بغض تلخ نبودنت را فرو می خوردم و ندیدن این روزهای  تباهی سرزمینمان را به خود دلداری می دادم.هنگامه انتخابات رسید.  مردمان ایرانزمین یکدل شده بودند تا فلک را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند.  ای کاش  بودی و می دیدی  شور جوانانی که از راه آهن تا تجریش را یکپارچه سبز کرد . گویی نسیم آزادی دوباره سر وزیدن داشت. مردم برای بار پنجم هم ایستادند و گفتند و نوشتند آزادی. اما روزهای دلخوشی و امیدواری به درازا نکشید.  تمامیت خواهان ورق جدیدی را رو کردند و آرای ملت را چنان با بی شرمی مصادره کردند که  خشم فروخورده سالهای محنت مهرورزی به اعتراضی عظیم بدل گشت. نیک به یاد آوردم آنکه هماره می گفتی روند آزادی خواهی و اصلاحات در این مملکت بی بازگشت است. میلیونها مرد و زن و پیر و جوان ملبس به جامگان سبز، هفته ای بعد  چنان فریادی از سکوت برآوردند که پایه های حکومت استبداد شروع به لرزیدن گرفت. مرد فصل الخطاب که آغازگر پایان خود شده بود از سایه امنش خروج کرد و متقلب بدمست انتخابات در نخستین تریبونش، ملت بزرگ ایران را خس و خاشاک نامید. دوستانت را جملگی دستگیر کردند و صدها بار شکر خدای به جا آوردم که روزهای سخت زندان را تجربه نکردی. تیاتر محاکمه یارانت را ناشیانه کارگردانی کردند و چه کم می دانستند که آزادی خواهان این مرز و بوم در دادگاهی به وسعت ایران محاکمه می شوند چه خوش گفتی نظامی که بر زمین جبر و ستم دانه می کارد، حاصل کین برداشت می کند. .     .  مردم سبز ایران طی هفت ماه اخیر بارها و بارها به  خیابان ها آمدند تا آزادی را فریاد بزنند اما در حیرت و ناباوری پاسخشان را با باتوم و فشنگ و بازداشت های گسترده دادند.  در مجلس ششم بانگ برداشتی که باید خرسند باشیم که در هزاره سوم به سر می بریم.  عصری که به همت انسان جهان چنان کوچک شده است و معرفت چنان گسترده که ندای مظلومان اگر چه به آنها ظلم می شود به گوش همگان می رسد. پدر عزیز تر از جانم. ندای ندای مظلوم را جهانیان شنیدند و دیدند و خون پاک او و سهراب و صدها جوان دیگر نمادی شد از  ایستادگی و آزادگی و شجاعت.  گفته ات برای همیشه بر ذهنم نقش بسته که گردونه تاریخ از جاده تنگ واقعیت عبور می کند. جاده ای که به همت هموطنانمان انتهایش پیروزی و آزادی خواهد بود.  این واگویه را با شعری از شفیعی کدکنی شاعر محبوبت ناتمام رها می کنم:بر درخت زنده بی برگی چه غم/ وای بر احوال برگ بی درخت

تکراری تلخ – سوریه کبیری

گوشی را که برمی دارم، صدای گرم احمدآقا در گوشم می پیچد. نمی دانم چرا برحلاف همیشه که از شنیدن صدایش شاد می شوم، این بار قلبم هری فرو می ریزد. احمدآقا هم برخلاف معمول با عجله سخن می گوید، و می گوید: “جنازه امیر پیدا شده، جان شماها جان رضا!”
خشکم می زند. سرانجام پس از 13 سال انتظار جنازه شهید امیر بورقانی که در دفاع از سرزمین خود جان فدا کرده، وارد ایران شده است.

اما من اینجا در نیویورک هستم. یادم می آید که حاج خانم چقدر چشم براه پسر عزیزش بود. او با صبوری کوه و آرامشی توأم با متانت، همواره بین امید و انتظار به سر می برد. و حالا چشم براهی این مادر سرانجام به پایان رسیده بود، و من درمانده که چگونه باید چنین خبری را به آقا رضا بدهم. مأموریت بسیار سختی از سوی احمدآقا به من محول شده بود.
اما آقا رضا نیز همانگونه که رسم خانواده دریادل بورقانی است، این غم سنگین را با متانت ویژه پذیرفت. در عین حال مانند ما به بخت خود لعنت کرد، که چرا باید در چنین برهه ای در نیویورک باشد.

***

به محض اینکه زنگ تلفن به صدا درمی آید، قلبم هری فرو می ریزد. این بار هم صدا از تهران به گوشم می خورد. صدایی گریان و لرزان که می گوید: “احمد رفت، کمال را دریاب! خیلی سریع و پیش از آنکه فرصت کند تارنماهای خبری و وبلاگ ها را ببیند، او را پیش خودت و بچه ها بیاور.”

و…… زنگ ممتد تلفن که امان نمی دهد. از همه جای دنیا دوستان و آشنایان نگران کمالند.

کمال که همراه سروش از در وارد می شود، می روم به سال 1358 که تازه من و پدرش همکار شده بودیم. انگار خود احمد آقاست، که همان لبخند صمیمی را بر لب دارد. وای که چه بار سنگینی بر دوش دارم! چگونه می توان در هنگام مرگ انسانیت و شرافت از پسرش دلجویی کرد؟ چه دردناک است این تکرار تلخ!

***

نمی دانم چند بار بدون هیچ توفیقی شماره خانه پر از صفای “نظام آباد” را می گیرم. حسابی کلافه شده ام. وقتی سرانجام بوق بریده بریده اشغال جایش را به زنگ می دهد، صدای آقا رضا به گوشم می خورد. اما از پس زمینه، شیون و فریاد بلند است. شگفت رده می شوم. می دانم این صداها نمی تواند متعلق به حاج خانم، دوست نازنینم خانم فاطمه هادی، زهرای عزیز، خواهرهای احمدآقا و… باشد. زیرا آنها نیز مانند احمدآقا تنها شادی را با دیگران قسمت می کنند، و غم را خود در پنهانی می خورند.
نمی دانم باید به آقا رضا چه بگویم. همان آقا رضایی که در آن روز تلخ دیگر، احمدآقا دلجویی از او را به من سپرد. و حالا من چگونه می توانستم در غم از دست رفتن احمدآقا، از آقا رضا دلجویی کنم؟ چه تکرار تلخی!

اما شانس می آورم که خودش پس از شنیدن صدایم می گوید که شیون و فریاد مردم مهربان و قدرشناسی که در خانه جمع شده اند، اجازه نمی دهد که بفهمد من چه می گویم. اما قول می دهد که فاطمه حتما در نخستین فرصت تماس بگیرد. این قول 5 دقیقه بعد عملی می شود. فاطمه می گوید که دارد از اتاق بالا صحبت می کند، تا بتواند در فضایی کم سرو صداتر حرف های مرا بشنود.

من به آن اتاق بالا می روم. اتاقی که گرداگردش را قفسه های کتاب فراگرفته اند. برای رسیدن به این اتاق هم از پله ها یی بالا آمده ام، که دو طرفشان کتاب های فراوانی چیده شده اند. چراکه دیگر در قفسه های پرشمار کتاب جایی وجود ندارد. کتاب هایی که بسیاری از آنها به مناسبت های زیبایی مانند نوروز، به دیگران و از جمله خود من هدیه داده می شدند.

فاطمه می گوید، و من بال بال می زنم. فاطمه زنی با شخصیتی استثنایی و فوق العاده، یار استوار احمدآقا، و مادر شایسته زهرا، کمال الدین و سهام الدین، است. می توانم او را در آن اتاق که بارها و بارها دور هم می نشستیم، مجسم کنم. اما نمی توانم وی را بدون احمدآقا در نظر بیاورم. زیرا همواره این دو را شانه به شانه در کلیه مصائبی دیده ام، که بسیاری از آنها فقط به سبب فاطمه و احمدآقا بودن به آنها تحمیل می شد.

حالا فکر اینکه از این به بعد تمامی آن بار سنگین تنها روی شانه های صبور فاطمه باشد، دلم را به سختی به درد می آورد. بازهم فریادها به راحتی شنیده می شود. فاطمه می گوید خانه مملو از آدم های مهربانی است، که بیشتر آنها را اعضای خانواده، دوستان و نزدیکان نمی شناسند.

***

سه شنبه سیزدهم بهمن/دوم فوریه، دومین سالگرد از دست رفتن زنده یاد احمد بورقانی است. مردی که به حق از جانب ملت ایران و به ویژه اصحاب قلم، لقب یار و معمار توسعه مطبوعات مستقل به خود گرفت و به سبب کوشش هایش در این راه، برای همیشه در تاریخ ایران جاودانه شد.

بورقانی در تمام زندگی شخصی، کاری و اجتماعی خویش، انسانی والا و کم نظیر بود. تک تک کسانی که در دوران مدیریت خبر وی در ایرنا، ریاست دفتر ایرنا در سازمان ملل متحد در نیویورک، معاونت مطبوعاتی و تبلیغاتی وزارت ارشاد، و نمایندگی مجلس حتی یک بار با وی برخورد داشته اند، خاطره ای ویژه از این خصوصیت برجسته را به یاد دارند.

کمااینکه برهه خدمتش در ارشاد، دوران گرامیداشت کرامت اهل قلم از جانب مسئولی بود، که خود انسانی والا محسوب می شد. او در تمام طول تاریخ مطبوعات ایران، نخستین و تنها مسئول رسمی به شمار می رود که در عمل به کارایی اصحاب قلم ایمان داشت. کمااینکه تا جایی که در سمت خویش باقی ماند، تمام امور مربوطه را به خود آنها انتقال داد.
در هنگام نمایندگی مجلس هم دفترش نه تنها به خانه امید موکلین خود، که تمامی مردم ایران تبدیل گشت.

هر چه محبوب پسندد زیباست

باور به ستوه آمد و شتاب لحظه های بی تو
دیده را، غرق تحیر کرد
نسترن پژمرد، لاله خم شد و بهار ناپدید…
حالا اما دوباره ماه، گونۀ آسمان شده است
مسافر همیشگی خاطرات تو

یک سال است که از او جدا افتاده ایم؛ از چشم و چراغ و مایه امید و صفای زندگی مان. 13 بهمن سال گذشته، به غایت سرد بود و گرمای خانه مان را ربود. اکنون یک سال است که بی او صبح را شب می کنیم اما می دانیم که پرنده مردنی نیست و سایۀ بال هایش تا ابد بر سرمان خواهد ماند.
زنده یاد احمد بورقانی که به صواب او را شاعر عرصۀ سیاست و حامی بزرگ مطبوعات نامیده اند از پارسایان بود؛ ردایی از عشق بر تن داشت و تا توانست بانگ آن برداشت، از پیالۀ محبت جرعه ها نوشید و نیوشاند.
باور داریم که او هرگز تمام نمی شود و مصداقی است از: “دو صد گفته چون نیم کردار نیست” اکنون می خواهیم بیشتر از او بگوییم و بشنویم و بیاموزیم و خاطراتش را سبز کنیم و نگاهش را دوره کنیم و برایش بگوییم که چقدر جای خالی اش “امروز ما” را تلخ کرده است.
پس پنج شنبه به وعده ما درود بگویید. از ساعت 15 الی 17 در خانه هنرمندان ایران واقع در خیابان کریم خان، خیابان ایران شهر گرد هم می آییم تا یادش را گرامی داریم و سلام خدای متعال بر او فرستیم. همچنین مراسمی هم روز جمعه در مسجد جامع فاطمیه واقع در خیابان نظام آباد (شهید مدنی)، پشت باشگاه رسالت، خیابان شهید رجب نصیری از ساعت 15:30 الی 17 برگزار می شود. حضور همه دوستان و گرامیان را ارج می نهیم.

خانواده بورقانی

در ستايش ياس-سهام الدین بورقانی

زیر نور مهتاب
سر به میان یاس‌هاي سپيد بردم
زمانه،
تنگ درآغوشم گرفت
در هياهوي عطر دلنوازِ “گل”
به وقت بازي كودكانه برگ با باد
باز هواي “تو” به سرم زد
به صفاي نزديكي و به حجم مهرباني‌ات
***
روزها با سرعت زياد مي روند و من كه به هر سو مي نگرم حضور پدر را از عمق جان احساس مي كنم. با وجود اين، گاهي اندوه چنان چيره مي شود كه مرا ياراي رهايي نيست. واقعيت آنچنان محكم بر ذهن و جانم فرود مي‌آيد كه ناگهان احساس مي كني زير آوار مانده اي. لبخند پدر در خواب و بيداري اما چاره اين لحظه‌هاي بيش از حد سنگين است. احساسي به غايت شيرين است اينكه بتواني طعم ماندگار اين شيريني را با خود داشته باشي و عميقا از آن لذت ببري. نيك مي‌دانيم كه او ماوايي خوش و مامني سبز براي خود اختيار كرده و همين آرام دل است…

نشست مشترک اصحاب مطبوعات با مدیران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی-منصور ملکی

پیش درآمد :

سال 1377در روزنامه ی« آریا » کار می کردم . دبیر سرویس فرهنگی – هنری بودم . ستونی داشتم با نام « روز …روزنامه » و در این ستون هر روز یادداشت هایی می نوشتم . از این در و آن در .

روز شنبه 7 مهر ماه 77 وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جلسه ای گذاشته بود با نام :« نشست مشترک اصحاب مطبوعات با مدیران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی » .

من در آن جلسه حضور داشتم و دو روز بعد ، یعنی دوشنبه 9/ مهر 77 در شماره ی26 روزنامه در آن ستون ( روز …روزنامه )

نوشتم :

بهار آمده یارب چه رهن باده کنم

مرا که جامه ی عیدی قبای عریانی است

آنچه روز شنبه ، در جلسه ی« نشست مشترک اصحاب مطبوعات با مدیران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی » به عنوان سخنرانی کوتاه مدت از « احمد بورقانی » – معاون مطبوعاتی و تبلیغاتی این وزارت – شنیدم ، نه سخنرانی و خطابه که شعر زیبایی بود ، سخت تأثیر گذار ، زیبا و دلنشین .

نگارنده ی این سطور که کمتر به جلساتی از این گونه پای می گذارد ، چرا که جامه ی عیدش قبای عریانی است به سختی می تواند سخنرانی های مطول و تخصصی را تاب آورد . اما سرشار از « شعر » در برگشت به خانه گام هایی برمی داشت که تخیلی از پرواز بود .

در گفته « بورقانی » نه شعارهای دولتمردان ، که درددلی بود که می بایست به « شعر » نوشته شود . استفاده ی بجا و مناسب از اصطلاحاتی چون « یک سالی است که ما بوریا بافان را به کارگاه حریر بافی راه داده اند » ونیز بهره گیری از کلام «حافظ »، چون : « بدانید ! که به سادگی ترک شاهد و ساغر نخواهیم کرد » یا بازی شیرین جمله سازی هایی چون : « کوشیده ایم آن سان که آن شیخ والامقام خرقه ی خود را رهن خانه خمار کرد » و آن نتیجه گیری شاعرانه : « ما نیز در این طریق چنین کنیم و فکر بدنامی نکنیم و همچنان مرید راه عشق و آزادی باقی بمانیم » وبالاخره آن بیت زیبا که مطلع شعر شفاهی بورقانی بود – که در این یادداشت به عنوان ، عنوان نوشته به کار رفته است – دلیل سرشاری من از شعر و تخیل پرواز است .

به یاد می آورم سالیان پیش را که در رکاب آقای خاتمی ، که آن زمان در پست وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود به دوسلدورف آلمان رفته بودم . خاتمی چنان زیبا سخن گفت که بندی از شعر شفاهی اش را به خاطر سپردم . او گفت : « عالمان و فیلسوفان در کنار دریای وجود برای صیادی صدف و ماهی آمده اند ، اما هنرمندان ، موسیقی امواج و آبی دریا را صید می کنند ».

به نظر می رسد خوب نوشتن و مسایل سیاسی را به شعر بیان کردن بدعتی است که خاتمی بنیانگذارش است و یاران او ادامه دهنده راهش .

جلسه روز شنبه با « شعر – سخنرانی » بورقانی آغاز و با « شعر – سخنرانی » مهاجرانی پایان یافت . پس چرا در تمامی ادبیات ایران به دنبال سخن اجتماعی و سیاسی در کلام شاعران نباشیم ؟ چرا تفسیرها ومعانی دیگری را جسنجو می کنیم ؟

کابوس های دردناک دوست داشتنی-کمال الدین بورقانی

بابا سرزنده و شاداب تر از همیشه دو زانو روی زمین نشسته و با بذله گویی شیرینش که حرکات دست آن را همراهی می کند، مرکز ثقل توجهات همگان شده. به یاد نمی آورم که چی می گوید و اینکه در چه جمعی هستیم ولی هر چه هست به قدری خوشمزه تعریف می کند که لحظه ای چشم از او بر نمی دارم. به خاطر ندارم که واقعه یا حادثه ای را اینگونه یافته باشم. گویی حواس پنجگانه در حال اغراق واقعیات با بزرگنمایی هزاران برابر باشند. تک تک کلمات را از قبل از اینکه از دهانش بیرون آیند، می دزدم و بر عمق جانم می نشانم. چنان روح را صیقل می دهند و مسرت انگیز هستند که جستجوی کوتاهی در ذهنم آن را بی سابقه می کند. غلیان هیجان و نشاط چنان سرتاسرم را دربرمی گیرد که تمنایی در اعماق وجودم شعله می کشد تا او را با تمام هستیم در آغوش بگیرم. لحظه ای نمی گذرد که طعم گس و تلخ واقعیت به طرز مهیبی رخ می نمایاند و آرزو به سان خیال پر می کشد. هجوم “احساس از دست دادن برای همیشه”، چنان دردی در اعماق وجودم ایجاد می کند که بدن به رعشه می افتد و بی اختیار سیلاب اشک را از چشمانم سرازیر می کند. به ناگه از خواب بلند می شوم. بالش از اشکهایم خیس شده. خستگی و دلتنگی و احساسات عجیبی که به قلم در نمی آیند برم مستولی شده. لحظاتی بعد دلم سبک تر می شود و دقایقی بعد با آرزوی دوباره دیدنش به خواب می روم.

کابوس های دردناکی که از فرط زنده بودن، تجدید دیدارشان را تمنا می کنم

از: زمــــين به: آســـــمان-زهرا بورقانی

می‌گويند چهل روز است كه از ميان‌مان رفته‌اي؛ ورق‌هاي تقويم، تيك‌تيك ساعت‌ها، صفحات روزنامه‌ها، رفت و آمد آدم‌ها، آخرين روزهاي مناجات خواني‌مان…!
درست مي‌گويند، تو رفته‌اي چــــهـــــل روز است كه رفته‌اي!‌ به قول كمال سفر كرده‌اي نه از آن‌هايي كه مي‌رفتي و زود مي‌آمدي، اين‌دفعه به جايي رفته‌اي كه بازگشتي ندارد ولي منتظر ما هستي، مگر نه؟ دير يا زود مي‌آييم، مطمئنم!

باشيم اين دو روز و به ناچار دير يا زود رفــت بايد مـهــــــمان

چهل مقدس است؛ براي همين چهل شب است تبارك مي‌خوانيم.
چهل بــزرگ اسـت؛ براي همين چهل روز است كه درد مي‌كشيم.
چهل سخت است؛ براي همين چهل شبانه‌روز است كه عادت نكرده‌ايم به نبودنت.

گذاشت ديده يك شهر اشكبار و گذشت نمود خاطر صد جمع را پريشان و رفت

جانم برايت بگويد با اينكه چهل روز است من، سهام و كمال كسي را بابا صدا نكرده‌ايم، روي خوشي را نديده‌ايم، از ته دل نخنديده‌ايم… اما تو در لحظه‌لحظه اين روزهاي تلخ با ما بودي! صبح‌ها با صداي تو از خواب برخاستيم، با نواي خوشت نماز خوانديم، جمعه‌ها با تو املت وي‍ژه درست كرديم، با خاطره‌اي از شيريني تو خنديديم، در گوشه‌گوشه خانه با تو نشستيم، كتاب خوانديم و نوشتيم، براي كوچكترين كارها با تو مشورت كرديم و با شب‌بخير گفتن به تو خوابيديم…
خب اين‌ها همه يعني تــــو هـــســـتي، حضور داري، با مايي،‌ مراقبمان هستي… مـــثـــل هميشه.

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست از تهي كردن دل مي‌شود افزون چه كنم؟

اعتراف مي‌كنم كه در اين چهل روز نتوانسته‌ام مستقيم به عكست نگاه كنم؛ چون آن‌ موقع است كه باور ِ نبودنت مثل پتكي توي سرم مي‌خورد، زندگي بر سرم هوار مي‌شود، بي‌تاي مي‌كنم، چرا چرا مي‌كنم، حضور برخي آدم‌ها را تاب نمي‌آورم و…
اما من اين‌ها را نمي‌خواهم، من مي‌خواهم هماني باشم كه تو دوست داري، مي‌خواهم صــبـور، مــقـاوم و مــحـكم باشم. مي‌خواهم برايت بهترين دختر دنيا باشم. پس باباي آسماني‌ام برايم دعا كن.

امكان صبر نيست، زسر گيرم اين نفير دل رفت و صبر رفت، خدايا تو دست گير

به یاد پدر-سهام الدین بورقانی

روزها گویی همه رنگ و بوی احمد بورقانی دارد. از زمان هجرتش تاکنون نزدیک 100 روز می گذرد. پیرامون شخصیت، منش سیاسی، ویژگی ها و سجایای اخلاقی او بسیار نوشته اند و اینجا دیگر مجال تکرار نیست. پنج شنبه گذشته انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران از احمد بورقانی و 4 روزنامه نگار دیگر تقدیر کرد و قلم طلایی انجمن دفاع از آزادی مطبوعات نیز به زنده باد بورقانی اهدا شد. همانجا و در متنی که برای سخنرانی به این مناسبت آماده کرده بودم، اشاره کردم که ای کاش از احمد بورقانی که به حق او را معمار توسعه مطبوعات مستقل خوانده اند زودتر قدردانی می شد؛ هرچند او بی نیاز از هر تقدیر و تشکری بود و صرفا به آنچه عقیده داشت عمل می کرد، اما در هر حال در هیاهوی دادگاه های رنگارنگ و بحبوهه بازجویی های مختلف مراسمی از این دست می توانست مرهمی هرچند اندک برای خاطر پریشانش باشد.

بگذریم؛ اگرچه بنده در مقامی نیستم که بخواهم شرح خدمات احمد بورقانی در راه آزادی مطبوعات و دغدغه های آزادیخواهانه او را بدهم اما بد نیست به برخی مسائل اشاره ای کوتاه داشته باشم.

اول نگاهی به پذیرش مسئولیت معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد توسط پدرم خواهم داشت. کم مدیرانی یافت می شوند که در زمان پیشنهاد منصب و سمتی حسابی آن را مورد مداقه و بررسی قرار دهند، به مشورت با دیگران بنشینند و خلاصه در زوایای گوناگون سمت پیشنهاد شده غور کنند. به یاد دارم بعد از دوم خرداد 76 زمانی که آقای خاتمی مشغول انتخاب اعضای کابینه بود و پیشنهاد معاونت مطبوعاتی هم به پدر داده شده بود مدام از اهالی فن، از اساتید مجرب و دانشمند در حوزه رسانه و مطبوعات تا مدیران مطبوعات و بسیاری از روزنامه نگاران قدیمی و متخصص مشورت می گرفت. به طوریکه وقتی این طرف و آن طرف همراه او بودم و در جریان گفتگوها قرار می گرفتم احساس می کردم که او سال ها در معاونت مطبوعاتی کار کرده و تجربه اندوخته. او حتی برای خود دفتری مهیا کرده بود در حدود 100 صفحه که در آن تمام برنامه ها و دغدغه های کاری خود را به صورت منظم نوشته بود و در نهایت با دست پر، برنامه مشخص و مدون و انگیزه ای قوی پیشنهاد معاونت را پذیرفت.

چندی پیش که دفتر معهود را یافتم و تورقی کردم، مبهوت و متحیر مانده بودم که چگونه می شود این همه دقیق بود و تا این اندازه حساسیت به خرج داد تا مختصات یک کار دقیقا دست آدم بیاید و با برنامه راهبردی خود بتواند از عهده اداره یک تشکیلات برآید و ضمنا بتواند افکار آزادیخوانه را هم دقیق به پیش برد.

راه دور نروم به خاطر دارم زمانی که جامعه در تب و تاب انتخابات دوم خرداد بود و از او سوال می کردم که مزیت خاتمی نسبت به دیگر رقیبان چیست و چرا اینقدر همه هیجان دارند؟ او از آگاهی سخن می گفت و تاکید فراوانی بر آن می کرد. از وسعت بخشیدن به آزادی برایم می گفت و از مطبوعات آزاد. می گفت مطبوعات آزاد رکن همه اینهاست. مطبوعات که آزاد باشند اطلاع رسانی و آگاهی بخشی رشد پیدا می کند. مردم تشنه آگاهی و دانستن اند. با مطبوعات آزاد می توان سطح فرهنگی یک جامعه را ارتقا داد و آنها از این رهگذر می توانند مشارکت فعال به معنی واقعی کلمه در امور شهروندی و سیاسی داشته باشند.

وقتی پدر اینها را می گفت برقی در چشمانش می دیدم. گویی سال ها منتظر چنین لحظه ای بوده. او خود عاشق خواندن بود و علاوه بر اینها معتقد بود که وقت مرده ای که بسیاری از جوانان در طول روز دارند با خواندن روزنامه و نشریات رنگارنگ در حوزه های متنوع پر می شود. بعدها هم می توان شاهد تاثیرات شگرف همین روزنامه خوانی شد. کما اینکه یکی دوسال بعد که در محله مان-نظام آباد- قدم می زدیم بچه محل هایمان را می دیدیم که روزنامه به دست ایستاده اند و تازه مشغول بحث هم هستند. پدر با رویی گشاده به آنها اشاره کرد و گفت: باورت می شد روزی این جوان ها اینجا روزنامه به دست بایستند؟

گاهی برخی، ایده های بزرگی در ذهن دارند اما راه اجرایی کردن ایده ها خیلی برایشان روشن نیست. توجه به بعضی مسائل کوچک گاهی باعث می شوند تا کانال محقق شدن آن ایده ها و دغدغه ها باز شود. یکی از این مسائل مهم به نظر حقیر باز بودن درهای معاونت مطبوعاتی بر روی همه دست اندرکاران مطبوعاتی، اساتید دانشگاه و متقاضیان مختلف بود تا بتوانند به سرعت و بی دردسر وارد شوند و درخواستشان را مطرح کنند، مشورت کنند، مشورت بدهند و الخ. من آن زمان در سال دوم دبیرستان مشغول تحصیل بودم و کاری با پدر داشتم. وارد معاونت شدم، خودم را فراهانی معرفی کردم و گفتم می خواهم آقای بورقانی را ببینیم. مسئول مربوطه فقط گفت: بفرمایید بالا. رفتم بالا و نزدیک اتاق شدم و با کمال تعجب دیدم در باز است و پدر درحال گفتگو با یکی از مدیران مسئول مطبوعات است. سلام کردم و گفتم جدی جدی اینجا درهایش به روی همه باز است! خندید و گفت: پس چی فکر کردی!

به همین علت بود که معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد در حقیقت تبدیل به “خانه روزنامه نگاران” شده بود. هیچ صاحب نشریه و مدیر مطبوعاتی در آن دوران احساس غریبی نمی کرد و به طرفه العینی می توانست آقای معاون را ببیند و تقاضایش را مطرح کند و مطمئن باشد که او همه تلاشش را خواهد کرد تا هرچه زودتر نشریه جدید روی دکه ها قرار گیرد.

با همه این توصیفات وقتی که با او در مورد کارهای بزرگی که در مدتی کوتاه انجام داده بود هم کلام می شدی می گفت: کار خاصی انجام ندادیم، تنها به وظیفه مان عمل کردیم!

***
خارج از فضای معاونت مطبوعاتی هم احمد بورقانی همواره پیگیر مسائل مختلف مطبوعات بود و در این میان نقش محوری پیدا کرده بود. کوچکترین اتفاقی که در روزنامه ها می افتاد همه فی الفور سراغ او را می گرفتند و او بی منت و به سرعت خود را می رساند و آستین ها را بالا می زد تا به حل مشکلات بپردازد. شاید مهمترین ویژگی که سبب می شد تا همه حرفش را بپذیرند نگاه و زبان او بود. نه نگاهش از بالا بود و نه زبان رسمی داشت. به همین دلیل همه او را از خود می دانستند و ریش سفیدی اش گره گشا واقع می شد.

اما در باب اهداء جایزه قلم طلایی و تقدیر انجمن صنفی، همچنان که در آن مراسم گفتم داغ یک عکس یادگاری با کمال و زهرا و مادرم به همراه پدرم در مراسم بزرگداشت او برای همیشه بر دلم می ماند.

*این یادداشت در ویژه نامه آخر هفته روزنامه اعتماد منتشر شد.

آقای بورقانی راحت شدی-خزر معصومی*

آقای بورقانی عزیز

امروز روز بدی شد با خبر درگذشت شما. رفتید جزء آن کسانی که دیگر نمی شود بهشان دروغ گفت.

راستش این است که خواستم این نامه را ننویسم. خواستم این روزهایم را از نامه به درگذشتگان نجات دهم. اما دلم چیزهایی گفت که نشد.

آقای بورقانی بغض دارم. نه اشک دارم. چشم های خاطره ام مثل دوربین مستقر در مجلس ششم به چپ و راست حرکت می کند. آن روزها مثل این روزها که نبود. چونان آدم هایی که لابه لای جمعیت دنبال فامیلشان می گردند می گشتیم تا فامیلهامان را میان صندلی های زرشکی مجلس پیدا کنیم و خب پیدا کردن شما از همه راحتتر بود با آن حجم مقبولتان.

مغزم بیشتر از کلمه فرمان اشک می دهد…

این جور وقت ها که می دانید همه جهان پر از نشانه می شود. وگرنه برای چه من باید مجله زندگی مثبت را بگیرم و درست همین امروز بنشینم به خواندنش و پرونده مرگ داشته باشد و جمله ای از برنارد شاو که:

برای بسیاری از ما مرگ دروازه جهنم است. اما نمی دانیم که این دروازه رو به بیرون باز می شود نه به درون.

گرچه به شما با آن صورت خندانتان که مثل مادربزرگ های قصه های استادم بود نمی آمد این دنیای بی اعتدال بد اخلاق را جهنم بدانید اما راحت شدید. آقای بورقانی راحت شدید. از این روزهای پر از دلشوره راحت شدید.

اما بدانید نام شما در هر جای امروز و تاریخ که بیاید ما روزنامه خوان های آواره یاد لطف کم نظیرتان به روزنامه و قلم و صاحب قلم خواهیم افتاد. یاد پشت و پناه خواهیم افتاد. یاد اندیشه خواهیم افتاد و یاد مهربانی.

به خودم می گویم کاش کمی لاغرتر بودید. آن وقت شاید داشتیمتان. اما بعد یادم می آید که راحتی هزینه دارد و رفتن بهانه می خواهد.


پس از شما که هم چاق بودید هم مهربان هم اندیشمند هم پشت و پناه و هم لطیف می خواهم که خداوند عزیز را ببوسید و بهش بگویید هیچ گاه به اندازه ی این زمستان فکر نمی کردم اینقدر از ما آدمیان عصبانی باشد که شروع کند به تند تند محروم کردنمان از لطایفش. بهش بگویید ما بی معرفت تر از این حرفهاییم ، اینجور که جهان را خالی می کند از صاحبان مهر به کلی از یاد می بریم به آسمان نگاه کردن را. بهش بگویید فهمیده ام که به جای این همه عزیز که می گیرد دارد برف تحویلمان می دهد. بهش بگویید قبول نیست. بگویید ما فرق این دو را می فهمیم. بگویید فراموشکار هستیم اما خنگ نه.
مغزم دیگر نه فرمان کلمه می دهد نه دستور اشک…

*بازیگر سینما و تلویزیون

اي کاش مي‌شد-کريم ارغنده پور

درباره زندگي کاري احمد بورقاني 3 نکته در ذهن من برجسته‌تر از بقيه هست:
1- روزنامه‌نگاري
احمد پيش از هر چيز يک روزنامه‌نگار حرفه‌اي بود. او روند روزنامه‌نگاري را از پايه آغاز و سلسله مراتب آن را پله پله طي کرده تا به اوج آن رسيده بود. در نتيجه وقتي در خبرگزاري به سردبيري و يا مديريت خبر رسيد و يا در وزارت ارشاد در مقام معاونت مطبوعاتي قرار گرفت نگاهش در اين جايگاه‌ها نه از زاويه غلبه داشتن نکاتي نظري يا هزار و يک مصلحت درست و نادرست حقيقت سوز، بلکه از موضع يک روزنامه‌نگار حرفه‌اي کارکشته و دردمند بود. او به اين کار باور داشت و در راه انتشار بي‌پرده خبر کمتر مصلحتي را برمي تافت. او در خبرگزاري چنين مي‌خواست و تمام تلاشش در همين راه بود. در معاونت مطبوعاتي علاوه بر اين، دو هدف ديگر را هم دنبال مي‌کرد اول توسعه روزنامه‌نگاري مستقل و آزاد و حمايت از همه جانبه از آن، و سپس تشکيل نهاد مدني حافظ منافع و اعتلابخش صنف. دوران مديريت او در اين بخش اگرچه چندان طولاني نبود ولي تاريخ گواه آن است که او در همين مدت محدود در تحقق هر دو اين اهداف موفق بود. باور اصلي او اگرچه انتشار مطبوعات بدون نياز به اخذ مجوز بود ولي چون در اين زمينه محدوديت‌هاي قانوني وجود داشت زمينه اعطاي مجوز را چنان سهل و در دسترس کرد که ظرف مدت کوتاهي اغلب صاحبان سلايق مختلف فکري در جامعه توانستند صاحب نشريه شوند و از طريق تريبون اختصاصي خود با جامعه ارتباط برقرار کنند. از سوي ديگر زمان آغاز به کار او تقريباً با تاسيس انجمن صنفي روزنامه‌نگاران هم مصادف بود. مقدمات تاسيس اين نهاد مدني اگرچه پيش از انتصاب او فراهم شده بود ولي بي‌ترديد ياري‌هاي او به اين نهاد در دوران آغاز به کار آن تعيين کننده بوده است.
احمد بورقاني چون روزنامه‌نگار بود خبر را مي‌فهميد. در سالياني که نماينده مجلس بود و دوران عسرت پس از آن نيزهيچگاه رابطه‌اش با مطبوعات قطع نشد و در همه اين احوال همواره موقعيت خبرنگاري خود را به انحاي مختلف حفظ نمود.
2- سياست و فرهنگ
بي‌ترديد تعلق خاطر احمد بورقاني قبل از هرچيز به حوزه فرهنگ بود. در بخش فرهنگ هم قبل از هر چيز به ادبيات فارسي عشق مي‌ورزيد. او يک کتاب خوان حرفه‌اي بود. همه کتاب‌هاي مطرح روز را مي‌شناخت و بيشتر آنها را مي‌خواند. از اين نظر موقعيت او در بين دوستان نزديکش هم تقريباً بي‌رقيب بود. بسياري از نوشته هايش در مطبوعات که در معرفي و نقد کتاب به چاپ مي‌رسيد اگرچه بدون نام بودند ولي در زمره پرخواننده‌ترين مطالب نشريات محسوب مي‌شدند.
در سياست هم موقعيت او بي‌نظير بود. صفاتي در او برجسته بود که به ويژه در اين روزهاي وانفسا کمتر در اين عرصه بروز مي‌يابد. او جوانمردي صادق بود که حضوراخلاقي‌اش در ميدان سياست هيچگاه به خاطر کسب منافع شخصي نبود. بارها بيان شده که او از هيچ يک از امتيازات نمايندگي‌اش بهره نبرد. اتومبيل نگرفت. بخشي از دريافتي‌اش که براي هزينه دفتر و دستک تعلق مي‌گرفت به دو تن از کارمندان حزب مشارکت اختصاص داد و نهايت هم خود با يک رنوي قديمي رفت و آمد مي‌کرد. از همه مزاياي نمايندگي فقط ماهي سيصد و خورده‌اي هزار تومان حقوق اصلي‌اش را دريافت مي‌کرد. يک روز به واسطه‌اي فهميدم که در ملاقات‌هاي مردمي‌اش يکي از مراجعين با شرح دردش از او درخواست کمک نقدي مي‌کند. از آن مراجع مي‌خواهد که ساعتي در آنجا باشد تا او برگردد. بعد دانستم که چون خود پولي نداشته به خانه پدري رفته و از پدرش مبلغي قرض گرفته و به اين مراجع ناشناس دردمند رسانده است.
پس از دوران مجلس هم بيشتر فعاليت‌هاي سياسي او حول محوريت سيدمحمد خاتمي و چارچوب اصلاح‌طلبي بود. در اين مدت اوقات بسياري را هم به پاسخگويي به پاره‌اي بازپرسي‌ها به خاطر دوران کوتاه مسووليتش در معاونت مطبوعاتي صرف کرد.
جمع بين سياست و فرهنگ و پاره‌اي ويژگي‌هاي شخصي، شخصيتي را در او رقم زده بود که ناممکن‌ها را ممکن کرده بود: روشنفکر مردمي، سياستمدار روشنفکر و سياستمدار فرهنگي.
3- ارتباطات
روحيات خاص احمد بورقاني به گونه‌اي بود که هنر برقراري ارتباطات نزديک انساني در او برجسته بود. اولين برخوردش با هر فردي کافي بود تا اين ويژگي خود را بروز دهد و او را در زمره دوستان و دوستدارانش جاي دهد. به همين دليل او از نظر مقبوليت موقعيت يگانه‌اي داشت و با وجود ميان سالي به ريش سپيد روزنامه‌نگاران تبديل شده بود. در بيشتر اختلافات، کلام گرم و شيرين و مهربان او حلال مشکلات بود. رابطه‌اش نه فقط با مديران بلکه با بدنه مطبوعات هم يکسان و صميمانه بود. حتي بسياري از خبرنگاران تازه کار با مراجعه به او در کار حرفه ايشان تقاضاي کمک مي‌کردند و کمتر کسي بود که با روي گشاده و پاسخ مثبت او مواجه نشود.
در عرصه سياست هم ارتباطات او گسترده بود. به لحاظ شخصي اگرچه سليقه‌اش به حزب مشارکت و رهبران آن نزديکتر بود ولي ارتباطاتش به گونه‌اي بود که تقريباً تمامي طيف اصلاح‌طلبان از ملي مذهبي گرفته تا اعتماد ملي را در برمي گرفت و مورد اعتماد همه آنها بود. بخشي از اين ويژگي در هنگام تشييع و مراسم يادبودش که با حضور گسترده طيف‌هاي مختلف برگزار شد بروز يافت. شخصيت او از نقطه نظر اين کارويژه در کاستن از فاصله‌ها و رفع سوءتفاهم‌ها و همگراتر کردن اين طيف همواره بسيار کارآمد و راهگشا بود.
ظرفيت بورقاني
ما مردم قدر مرده هايمان را بيشتر از زمان زندگي آنها مي‌شناسيم. پس از مرگ احمد، مقالات ارزنده زيادي در وصف صفات بي‌همتاي او نوشته و منتشر شده است. بزرگان زيادي به احترام او برخاسته و کلاه از سر برداشته اند. مراسم يادبود او از حيث جمعيت گسترده خاطره‌انگيز شده و جغرافياي اين اندوه‌ها و جلسات نه فقط در تهران و فراهان –زادگاه او- بلکه در بسياري از شهرهاي وطن و سپس در پاره‌اي کشورهاي ديگر هم فرا رفته است. در سومين روز يادبود او وقتي در مسجد نور سيل جمعيت اندوهگين را مي‌ديدم که نه فقط صحن اصلي و شبستان مسجد بلکه همه راهروها و سپس محوطه بيروني آن را پر کرده بودند در اين انديشه بودم که با وجودي که اوقات بسياري را به ويژه در چند سال گذشته با او گذرانده بودم ولي ظاهرا هنوز او را خوب نمي شناسم. چه ويژگي برجسته‌اي آن اشک‌هاي بي‌دريغ را در خلوت انبوه انسان‌ها در چشم‌ها جاري ساخته بود؟ با خود فکر مي‌کردم احمد حتي براي نزديکانش ظرفيت ناشناخته‌اي بود که از دست رفت و ديگر برنمي گردد. در همان مسجد به يکي دو تن از دوستان همين نکته را گفتم. براستي واژه‌اي که بتواند او را توصيف کند چيست؟ بعيد مي‌دانم برخي حالات و صفات در قالب کلمات بگنجند. احمد بورقاني «بزرگ» بود. بزرگ به اين مفهوم که واجد بسياري از صفات کمال بود. اگر ظرفيت بزرگ احمد در وقت خود به درستي شناخته مي‌شد واقعا در حدي بود که چنانچه در موقعيتش قرار مي‌گرفت مي‌توانست هنرمندانه گروه‌هاي عظيم‌تري ازمردم را همگرا کند و ناشدني‌هاي بيشتري را در اين سامان سرد، گرم و شدني کند. وقتي نامش در راس ليست روزنامه‌نگاران براي نمايندگي تهران قرار گرفت يکي از دوستان به طنز پيشنهاد کرده بود که اين تپل مپل نامزد ما براي رياست مجلس است. اعتراف مي‌کنم که با وجود سابقه دوستي و علم به توانايي‌هاي او به اين پيشنهاد لبخند زده بودم با خود او، حالا که او از ميان ما رفته گويي رازهايي برملا شده که اقرار مي‌کنم ظرفيت فوق العاده احمد نه فقط در زمره شايسته‌ترين‌ها براي تصدي رياست آن مجلس بود بلکه در حد يک رييس جمهور خيال‌انگيز و تاريخي هم براي اين مرز و بوم بود. شايد هم حيف بود براي اين جايگاه‌ها وقتي صميمانه بخواهيم نظر دهيم و پلشتي‌ها را در نظر مي‌آوريم. يکي از دوستان اورا شاعرانه «ناب ناياب» توصيف کرده، نمي توانم باور کنم که او تا اين حد دور از دسترس است. بغض فقدان و دوري از او همواره گلويمان را مي‌فشارد. قدر او را نشناختند. حتي ما هم خوب نشناختيم، قدر خيلي ديگر را هم نشناخته ايم و نمي شناسند. او مظلومانه رفت همچنان که رسم زمانه است و ديگران هم مي‌روند…..